مهمون ما باش

راننده تاکسی به نظرم آشنا اومد، جلو نشستم تا خوب ببینمش. آره یادم اومد، همکلاسی دوران راهنمایی بود، فقط فامیلیش یادم بود، حدود 13 سال از اون روزها می گذشت. تو کلاس از همه 3 سالی بزرگتر بود، اون موقع که تازه بعضی ها پشت لبشون سبز شده بود، طرف سیبیل داشت این هوا! هیچ کی اونو با دفتر دستک ندید، همیشه هم مدیر باباش رو می خواست.

می خواستم آشنایی بدم که پیش خودم گفتم شاید خجالت بکشه. تو همین فکر و خیال ها بودم یه دفعه زد رو ترمز و مثل پشه خوردم تو شیشه. یه موتوری پیچیده بود جلوش. شروع کرد به درو دیوار، زن و مرد، خرد و کلان مملکت فحش دادن. داشت همینطور آه و ناله از قیمت لاستیک و لنت و پوشک بچه می کرد و منم با خودم داشتم کنار می اومدم که مگه راننده تاکسی بودن خجالت داره، خب اینم کاره دیگه، حتما خونه زندگی و زن و بچه هم داره.

راستی اگه بپرسه تو چه کاره ای چی بگم؟! لیسانس گرفتم و بیکارم. اصلا بی خیال نگم بهتره.

رسیدیم ته خط، پیاده شدم. تا دستم رفت تو جیبم، گفت مهمون ما باش آقای… و رفت.

2 دیدگاه

  1. نوامبر 26, 2008 در 10:34 ب.ظ.

    چه راننده باصفایی بوده؛ چه جور طول این مسیر تو رو می شناخته و نگفته…
    می دونی بعضی وقتا آدم یکی رو می شناسه ولی حرفی نیست که بش بگه، نقطه اشتراک مشخصی پیدا نمی کنه که سر صحبت رو باش باز کنه

  2. cherknevesht said,

    نوامبر 27, 2008 در 6:49 ق.ظ.

    همه یه جورایی مردم گریز شدن.


بیان دیدگاه